My Online Knowledge

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۶۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «طنز» ثبت شده است



مردی بر همسر خود در آشپزخانه وارد شد و از او پرسید کدام یک از فرزندان خود را بیش از دیگر فرزندانت دوست داری .


همسر او گفت همه آنها را بزرگشان و کوچکشان دختر و پسر همه یکسانند و همه را به یک اندازه دوست دارم.


شوهر گفت : چگونه دل تو برای آنها همه جا دارد. همسر جواب داد: این خلقت خدا است که مادر دلش برای همه فرزندان خود وسعت دارد.


مرد لبخندی زد و گفت: اکنون شاید بتوانی بفهمی که چگونه دل مرد برای چهار زن همزمان وسعت دارد.


خدایش بیامرزد روش والایی در قانع کردن داشت لیکن موقعیتش در آشپزخانه غلط بود. مراسم آن تازه در گذشته صبح و بعد از ظهر فردا برگذار می شود.

روی تابلو یکی از غذاخوری های بین راه با خط درشت نوشته بود: شما در این مکان غذا میل بفرمایید، ما پول آن را از نوه شما دریافت خواهیم کرد.


راننده اتومبیلش را فوراً پارک کرد و وارد شد و ناهار مفصلی سفارش داد و نوش جان کرد. بعد از خوردن غذا سرش را پایین انداخت که بیرون برود، ولی دید که خدمتگزار با صورت حسابی بلند بالا جلویش سبز شده.


با تعجب گفت: مگر شما ننوشته اید که پول غذا را از نوه من خواهید گرفت؟


خدمتگزار با لبخند جواب داد: چرا قربان، ما پول غذای امروز شما را از نوه تان خواهیم گرفت، ولی این صورت حساب مال مرحوم پدر بزرگ شماست.



روزی یک زوج، بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند. توی این مراسم سردبیرهای روزنامه محلی حضور داشت.


سردبیر می پرسه: آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟


شوهره میگه برای روشن کردن ذهن شما خاطره ای از دوران ماه عسل رو براتون تعریف میکنم:


بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمال رفتیم، اونجا برای اسب سواری هر دو، دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم. اسبی که من انتخاب کرده بودم خیلی خوب و رام بود ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود.


سر راهمون اسب همسرم ناگهانی همسرم رو از زین پایین انداخت. همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :« این بار اولته » و دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد.


بعد از طی مسافتی دوباره همون اتفاق تکرار شد. این بار نیز همسرم با آرامش به اسب نگاهی انداخت و گفت: « این دومین بارت » بعد بازم راه افتادیم.


تا اینکه اسب برای سومین بار همسرم رو زمین انداخت و همسرم این بار با آرامش هفت تیرش را از کیف بیرون آورد و با آرامش به اسب شلیک کرد و اونو کشت.


سر همسرم داد کشیدم و گفتم :« چیکار کردی روانی؟ حیون بیچاره رو کشتی! دیونه شدی؟ »  همسرم با آرامش نگاهی به من کرد و گفت:  « این بار اولته »


روزی ملانصرالدین دست بچه ای را گرفته وارد سلمانی شد و به سلمانی گفت: چون من تعجیل دارم اول سرمرا بتراش و بعد موهای بچه را بزن.


سلمانی هم تقاضای او را انجام داد.


ملا بعد از اصلاح عمامه را برداشت و رفت و گفت: تا چند دقیقه دیگر برمی گردم!


سلمانی سر طفل را هم اصلاح کرد و خبری از آمدن ملا نشد!


سلمانی رو به طفل نمود و گفت:پدرت نیامد!


بچه گفت : او پدرم نبود.


سلمان گفت : پس که بود؟


بچه پاسخ داد: او  مردی بود که در سر کوچه به من گفت بیا برویم دو نفری مجانی اصلاح کنیم.


زنی 3دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند.یکروز تصمیم گرفت میزان علاقه‌اى که دامادهایش به او دارند را ارزیابى کند.  


یکى از دامادها را به خانه‌اش دعوت کرد و در حالى که در کنار استخر قدم مى‌زدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت.  دامادش فوراً شیرجه رفت توى آب و او را نجات داد. فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠٦ نو جلوى پارکینگ خانه داماد بود و روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت »


زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت توى آب وجان زن را نجات داد.  داماد دوم هم فرداى آن روز یک ماشین پژو ٢٠٦ نو هدیه گرفت که روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»


نوبت به داماد آخرى رسید.  زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت.  امّا داماد از جایش تکان نخورد.  او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم.  همین طور ایستاد تا مادر زنش درآب غرق شد و مرد.


فردا صبح یک ماشین بى‌ام‌و کورسى آخرین مدل جلوى پارکینگ خانه داماد سوم بود که روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف پدر زنت ».

مسافر تاکسی آهسته روی شونه‌ی راننده زد چون می‌خواست ازش یه سوال بپرسه…


راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد…نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس…از جدول کنار خیابون رفت بالا…نزدیک بود که چپ کنه…اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد…


برای چندین ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد… سکوت سنگینی حکم فرما بود تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت: "هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن… من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!"


مسافر عذرخواهی کرد و گفت: "من نمی‌دونستم که یه ضربه‌ی  کوچولو آنقدر تو رو می‌ترسونه"


راننده جواب داد: "واقعآ تقصیر تو نیست…امروز اولین روزیه که به عنوان یه راننده‌ی تاکسی دارم کار می‌کنم…آخه من 25 سال راننده‌ی ماشین حمل جنازه  بودم" !!!



کارمندی به دفتر رئیس خود می رود و می گوید: «معنی این چیست؟ شما 200 دلار کمتر از چیزی که توافق کرده بودیم به من پرداخت کردید.»


رئیس پاسخ می دهد: «خودم می دانم، اما ماه گذشته که 200 دلار بیشتر به تو پرداخت کردم هیچ شکایتی نکردی.»


کارمند با حاضر جوابی پاسخ می دهد: «درسته، من اشتباه های موردی را می توانم بپذیرم اما وقتی به صورت عادت شود وظیفه خود می دانم به شما گزارش کنم.»



یک برنامه‌نویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانی هوائی کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند.


برنامه‌نویس رو به مهندس کرد و گفت: «مایلی با همدیگر بازی کنیم؟»


مهندس که می‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روی خودش کشید.


برنامه‌نویس دوباره گفت: «بازی سرگرم‌کننده‌ای است. من از شما یک سوال می‌پرسم و اگر شما جوابش را نمی‌دانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال می‌کنید و اگر من جوابش را نمی‌دانستم من ۵ دلار به شما می‌دهم.»


مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روی هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، برنامه‌نویس پیشنهاد دیگری داد.


گفت: «خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ۵ دلار بدهید ولی اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ٥٠ دلار به شما می‌دهم.


این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با برنامه‌نویس بازی کند.


برنامه‌نویس نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟»


مهندس بدون اینکه کلمه‌ای بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس داد. حالا نوبت خودش بود.


مهندس گفت: «آن چیست که وقتی از تپه بالا می‌رود ۳ پا دارد و وقتی پائین می‌آید ۴ پا؟»


برنامه‌نویس نگاه تعجب آمیزی کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد. باز هم چیز بدرد بخوری پیدا نکرد. سپس برای تمام همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با یکی دو نفر هم چت کرد ولی آنها هم نتوانستند کمکی کنند.


بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و ٥٠ دلار به او داد. مهندس مودبانه ٥٠ دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد.


برنامه‌نویس بعد از کمی مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟»


مهندس دوباره بدون اینکه کلمه‌ای بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس داد و رویش را برگرداند و خوابید.

پنج آدمخوار به عنوان برنامه نویس در یک شرکت خدمات کامپیوتری استخدام شدند.


هنگام مراسم خوشامدگویی رئیس شرکت گفت: « شما همه جزو تیم ما هستید. شما اینجا حقوق خوبی می گیرید و می توانید به غذاخوری شرکت رفته و هر مقدار غذا که دوست داشتید بخورید. بنابراین فکر خوردن کارکنان دیگر را از سر خود بیرون کنید. »


آدمخوارها قول دادند که با کارکنان شرکت کاری نداشته باشند.


چهار هفته بعد رئیس شرکت به آنها سر زد و گفت: « می دانم که شما خیلی سخت کار می کنید. من از همه شما راضی هستم. امّا یکی از نظافت چی های ما ناپدید شده است. کسی از شما می داند که چه اتفاقی برای او افتاده است؟ »


آدمخوارها اظهار بی اطلاعی کردند.


بعد از اینکه رئیس شرکت رفت، رهبر آدمخوارها از بقیه پرسید: « دوم یک از شما نادونا اون نظافت چی رو خورده؟ »


یکی از آدمخوارها با اکراه دستش را بالا آورد.


رهبر آدمخوارها گفت: « ای احمق! طی این چهار هفته ما مدیران، مسئولان و مدیران پروژه ها را خوردیم و هیچ کس چیزی نفهمید و حالا تو اون آقا را خوردی و رئیس متوجه شد! از این به بعد لطفاً افرادی را که کار می کنند نخورید »



1- برنامه نویس برنامه نرم افزار را می‌نویسد و معتقد است که هیچ خطایی ندارد.


2- نرم افزار تست می‌شود. 20 خطا پیدا می‌شود.


3- برنامه نویس 10 خطا را اصلاح می‌کند و به واحد تست توضیح می‌دهد که 10 مورد دیگر واقعاً خطا نیستند.


4- واحد تست نرم افزار متوجه می‌شود 5 مورد از اصلاحات انجام شده کار نمی‌کنند و 15 خطای جدید هم کشف می‌کند.


5- مراحل 3 و 4 سه بار تکرار می‌شود.


6- به خاطر فشار بازاریابی و اعلام عمومی زود هنگام که بر اساس زمانبندی خوش‌بینانه برنامه نویسی انجام شده است، نرم افزار منتشر می‌شود.


7- کاربران 137 خطای جدید پیدا می‌کنند.


8- برنامه نویس پول خود را دریافت کرده است و دیگر نمی‌توان او را پیدا کرد.


9- تیم جدید برنامه نویسی تقریباً تمام 137 خطا را اصلاح می‌کند اما 546 خطای دیگر به نرم افزار اضافه می‌کند.


10- برنامه نویس اصلی به واحد تست نرم افزار که پول کمی دریافت کرده‌اند از فیجی یک کارت پستال می‌فرستد. کل افراد واحد تست کار را رها می‌کنند.


11- شرکت رقیب فرصت طلب با استفاده از سود حاصل از فروش آخرین نسخه نرم افزار که 783 خطا دارد، شرکت را می‌خرد.


12- مدیر عامل جدید تعیین می‌شود. او یک برنامه نویس استخدام می‌کند تا نرم افزار موجود را بازنویسی کند.


13- برنامه نویس برنامه نرم افزار را می‌نویسد و معتقد است که هیچ خطایی ندارد...