My Online Knowledge

طبقه بندی موضوعی
بایگانی




یکی از روز ها الکس در ایستگاه قطار و در انتظار یکی از دوستانش بود که مردی جوان به او نزدیک شد و سلام کرد. جوان ادعا می کرد که آلکس را جایی دیده است. اما آلکس این ادعا را رد کرد.


جوان می گفت که احتما لا او را در سالن سینما دیده است. اما آلکس گفت که تا بحال برای تما شای هیچ فیلمی به سینما نرفته است.


آن جوان بعد از معذرت خواهی گفت که احتمالا او را در کلیسا دیده است. اما آلکس گفت که هر گز به کلیسا نمی رود. مرد جوان که دست بردار نبود. چندین ادعای دیگر را مبنی بر برخورد پیشین و آشنایی با آلکس مطرح نمود.


آلکس که به خاطر سوال و جواب ها ی بی مورد مرد جوان کاملاً گیج شده بود از او در خواست کرد برای اینکه سر دردش بدتر نشود او را راحت بگذارد.


بعد از این حرف آلکس ، جوان بلافاصله دستش را درون کیفش برد و دو بسته قرص آرام بخش و ویتامین را بیرون آورد.


او به آلکس گفت که اگر یک بسته پنجاه تایی از قرص های ویتامین تولیدی شرکت او را بخرد، یک بسته قرص آرام بخش را به عنوان هدیه به او می دهد.