My Online Knowledge

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مرگ» ثبت شده است




صاحب دلی برای اقامۀ نماز به مسجدی رفت. نمازگزاران او را شناختند و خواستند که پس از نماز، بر منبر رود و آن ها را پند گوید. او نیز پذیرفت.


نماز جماعت تمام شد. چشم ها همه به سوی او بود. مردِ صاحب دل برخاست و بر پلۀ نخست منبر نشست.


بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود. آنگاه خطاب به جماعت گفت: مردم! هرکس از شما که می داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مُرد، برخیزد. کسی برنخاست.


گفت: حالا هرکس از شما که خود را آماده مرگ کرده است، برخیزد. باز کسی برنخاست!


سری به نشانۀ تاسف تکان داد و گفت:”شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید، اما برای رفتن نیز آماده نیستید!”


یک شایعه در جنگل غوغای بزرگی به پا کرد. به گوش ساکنان جنگل رسیده بود که خرس یک فهرست مرگ تهیه کرده و همه می خواستند اسامی آن فهرست را بدانند.


یک روز آهو همه جراتش را جمع کرد و وارد لانه خرس شد. از او پرسید: خرس، بگو ببینم اسم من در فهرست تو هست؟ خرس گفت: بله. اسمت در فهرست من هست.


دو روز بعد جیوانات دیگر جسد آهو را در دل جنگل پیدا کردند. سرآسیمگی و بیم ساکنان جنگل بیشتر شد. سوال همه این بود که در آن فهرست مرگ نفر بعدی کیست؟


پس از آهو گراز اولین حیوانی بود که کلافه شده و پیش خرس رفت و از او پرسید که آیا اسمش در فهرست هست یا نه ؟ خرس جواب داد: بله اسمت آنجا است.


گراز که ترسیده بود با عجله از لانه خرس خارج شد و دو روز بعد هم کشته شد.


در این موقع تمام جنگل را وحشت فرا گرفت. پس از آن فقط خرگوش بود که جرات پیدا کرد و پیش خرس رفت. از او پرسید آیا من هم در فهرست مرگ هستم؟ خرس گفت: بله تو هم در آنجا هستی.


خرگوش باز پرسید: آیا می شود اسم مرا حذف کنی؟ خرس گفت: بله، مسئله ای نیست!



گروهی قورباغه از بیشه ای عبور می کردند . دو قورباغه از بین آنها درون چاله ای عمیق افتادند . وقتی که قورباغه های دیگر دیدند که چاله خیلی عمیق است گفتند : شما حتما" خواهید مرد . دو قورباغه سعی کردند از چاله بیرون بپرند .


 قورباغه ها مرتب فریاد می زدند : بایستید شما خواهید مرد . سرانجام یکی از قورباغه ها به آنچه که قورباغه های دیگر می گفتند اعتنا کرد و ناامید دست از تلاش کشید و به زمین افتاد و مرد .


قورباغه دیگر به سختی و با تمام توان به تلاش خود ادامه داد . دوباره فریاد زدند : به خودت زحمت نده ، دیگر نپر ، تو خواهی مرد . اما قورباغه به پریدن ادامه داد وسرانجام توانست از آنجا خارج شود،


وقتی اواز چاله خارج شد قورباغه های دیگر گفتند : نمی شنیدی که ما چه می گفتیم ؟ قورباغه به آنها توضیح داد که ناشنواست . او فکر می کرد آنها تمام مدت او را تشویق می کردند .


دو نتیجه از یک داستان :


1 - قدرت زندگی و مرگ در زبان و کلام ماست . یک واژه دلگرم کننده به کسی که ناامید است می تواند موجب پیشرفت او شود و کمک کند در طول روز سرزنده باشد .


2 - یک واژه مخرب می تواند فرد ناامید را نابود کند .


مواظب آنچه که می گویید باشید . با کسانی که بر سر راه شما قرار می گیرند از زندگی بگویید . کلمات قدرتمند هستند ... بیشتر اوقات درک این موضوع که  چگونه یک کلمه دلگرم کننده و شوق انگیز می تواند راهی به این طولانی را طی کند برای انسان ها سخت است .


همه انسان ها می توانند حرف بزنند و روح دیگران را جذب خود کنند و لحظات سخت را سپری کنند ، اما فقط یک فرد ویژه و یک انسان خاص است که چنین زمان هایی را صرف تشویق دیگران می کند .