My Online Knowledge

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۶۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «طنز» ثبت شده است



مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چندملیتی درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد: یک فنجان قهوه برای من بیاورید.


صدایی از آن طرف پاسخ داد: شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با کی داری حرف می زنی؟


کارمند تازه وارد گفت: نه


صدای آن طرف گفت: من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق.


مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: و تو میدانی با کی حرف میزنی، بیچاره.


مدیر اجرایی گفت: نه


کارمند تازه وارد گفت: خوبه و سریع گوشی را گذاشت.




دو مدیر در رابطه با چگونگی مقابله با مشکلات کاری خود با هم صحبت می کردند.


اولی: من روش جدیدی را از سال قبل شروع کرده ام و اصرار دارم هر کدام از کارمندانم هر سه ماه یکبار دست کم یک هفته به مرخصی اجباری برود.


دومی: دلیل این کار چیست؟


اولی: برای اینکه به این ترتیب تشخیص بدهم بدون وجود کدامیک از آنان می توان کارها را سر و سامان داد!




جوان تازه فارغ التحصیل رشته حسابداری، یک آگهی استخدام حسابدار دید و در جلسه مصاحبه حاضر شد. مصاحبه کننده صاحب یک شرکت کوچک بود که خودش آن را اداره می کرد.


صاحب شرکت گفت: من به یک نفر دارای مدرک حسابداری نیازمندم. اما در اصل دنبال کسی هستم که عهده دار نگرانی های من باشد.


جوان تازه فارغ التحصیل گفت: ببخشید منظور شما چیست؟


صاحب شرکت گفت: من نگران خیلی از چیزها هستم اما نمی خواهم درباره پول نگرانی داشته باشم. کار شما این است تمام نگرانی های مالی را از دوش من برداری.


جوان گفت: متوجه ام... و حقوق من چقدر است؟


صاحب شرکت گفت: با 000 ، 000 ، 10 تومان در ماه شروع می کنیم.


جوان با تعجب گفت: 000 ، 000 ، 10 تومان. چگونه این شرکت کوچک از عهده چنین حقوقی برمی آید.


صاحب شرکت گفت: این اولین نگرانی شماست.




مصاحبه کننده : در هواپیمائی 500 عدد آجر داریم، 1 عدد آنها را از هواپیما به بیرون پرتاب میکنیم. الان چند عدد آجر داریم ؟


متقاضی : 499 عدد !


مصاحبه کننده : سه مرحله قرار دادن یک فیل داخل یخچال را شرح دهید.


متقاضی : مرحله اول: در یخچالو باز میکنیم - مرحله دوم: فیلو میذاریم تو یخچال - مرحله سوم: در یخچالو میبندیم !!


مصاحبه کننده : حالا چهار مرحله قرار دادن یک گوزن در یخچال را توضیح دهید !


متقاضی : مرحله اول: در یخچالو باز میکنیم - مرحله دوم: فیلو از تو یخچال در میاریم - مرحله سوم: گوزنو میذاریم تو یخچال - مرحله چهارم: در یخچالو میبندیم !!


مصاحبه کننده : شیر واسه تولدش مهمونی گرفته، همه حیوونا هستن جز یکی. اون کیه ؟


متقاضی : گوزنه که تو یخچاله !!


مصاحبه کننده : چگونه یک پیرزن از یک برکه پر از سوسمار رد میشود ؟


متقاضی : خیلی راحت، چون سوسمارا همشون رفتن تولد شیر !!


مصاحبه کننده : سوال آخر. اون پیرزن کشته شد، چرا ؟


متقاضی : امممممممم، نمیدونم، غرق شد ؟


مصاحبه کننده : نه، اون یه دونه آجری که از هواپیما انداختی پائین خورد تو سرش مرد !!! شما مردود شدین، نفر بعدی لطفا :|



زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود.ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد : مواظب باش ، مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش بریز….


وای خدای من ، خیلی زیاد درست کردی … حالا برش گردون … زود باش باید بیشتر کره بریزی … وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم ؟؟ دارن می‌سوزن ...  مواظب باش ، گفتم مواظب باش ! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمی‌کنی … هیچ وقت!! برشون گردون ! زود باش ! دیوونه شدی ؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی ؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی … نمک بزن … نمک …


زن به او زل زده و ناگهان گفت : خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده ؟! فکر می‌کنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟


شوهر به آرامی گفت : فقط می‌خواستم بدونی وقتی دارم رانندگی می‌کنم، چه بلائی سر من میاری




شخص پرخوری هنگام افطار با کوری هم نشین شد. از قضا کور از او شکم خواره تر بود و به او مجال نمی داد.


هنگام رفتن پرخور به صاحب خانه گفت: خانه احسانت آباد. من امشب دو دفعه از تو شاد شدم:


اول بار بدان سبب که مرا با کوری هم مجموع کردی و چنین انگاشتم که کاملا خواهم خورد و دوم بار پس از فراغ از خوردن شاد شدم از اینکه این کور مرا نخورد.




با اصرار از شوهرش می‌خواهد که طلاقش دهد. شوهرش می گوید چرا؟ ما که زندگی‌ خوبی‌ داریم. از زن اصرار و از شوهر انکار.در نهایت شوهر با سرسختی زیاد می‌پذیرد، به شرط و شروط ها.زن مشتاقانه انتظار می‌کشد شرح شروط را.


تمام ۱۳۶۴ سکهٔ بهار آزادی مهریه آت را می‌باید ببخشی.زن با کمال میل می‌پذیرد.


در دفترخانه مرد رو به زن کرده و می گوید حال که جدا شدیم. لیکن تنها به یک سوالم جواب بده.زن می‌پذیرد.مرد می پرسد: چه چیز باعث شد اصرار بر جدائی داشته باشی‌ و به خاطر آن حاضر شوی قید مهریه ات که با آن دشواری حین بله برون پدر و مادرت به گردنم انداختن را بزنی؟


زن با لبخندی شیطنت آمیز جواب داد: طاقت شنیدن داری؟


مرد با آرامی گفت: آری.


زن با اعتماد به نفس گفت: ۲ ماه پیش با مردی آشنا شدم که از هر لحاظ نسبت به تو سر بود. از اینجا یک راست میرم محضری که وعده دارم با او، تا زندگی‌ واقعی در ناز و نعمت را تجربه کنم.


مرد بیچاره هاج و واج رفتن همسر سابقش را به تماشا نشست.زن از محضر طلاق بیرون آمد و تاکسی گرفت. وقتی‌ به مقصد رسید کیفش را گشود تا کرایه را بپردازد. نامه‌ای در کیفش بود. با تعجب بازش کرد.خطّ همسر سابقش بود. نوشته بود: فکر می‌کردم احمق باشی‌ ولی‌ نه اینقدر.  


نامه را با پوزخند پاره کرد و به محضر ازدواجی که با همسر جدیدش وعده کرده بود رفت. منتظر بود که تلفنش زنگ زد. برق شادی در چشمانش قابل دیدن بود. شمارهٔ همسر جدیدش بود. تماس را پاسخ گفت: سلام

کجایی پس چرا دیر کردی؟


پاسخ آن طرف خط تمام عالم را بر سرش ویران کرد. صدا، صدای همسر سابقش بود که می گفت: باور نکردی؟  گفتم فکر نمی کردم اینقدر احمق باشی‌. این روزها می توان با یک میلیون تومان مردی ثروتمند کرایه کرد تا مردان گرفتار از شرّ زنان احمق با مهریه‌های سنگین شان نجات یابند.




زن و شوهری بعد از سالیانی که از ازدواجشون می گذشت در حسرت داشتن فرزند به سر می بردند. با هرکسی که تونسته بودند مشورت کرده بودند اما نتیجه ای نداشت، تا این که به نزد کشیش شهرشون رفتند.


پس از این که مشکلشون رو به کشیش گفتند، او در جواب اون زوج گفت: ناراحت نباشید من مطمئنم که خداوند دعاهای شما رو شنیده و به زودی به شما فرزندی عطا خواهد نمود. با این وجود من قصد دارم به شهر رم برم و مدتی در اون جا اقامت داشته باشم، قول می دهم وقتی به واتیکان رفتم حتما برای استجابت دعای شما شمعی روشن کنم.


زوج جوان با خوشحالی فراوان از کشیش تشکر کردند. قبل از این که کشیش اون جا رو ترک کنه، بازگشت و گفت: من مطمئنم که همه چیز با خوبی و خوشی حل می شه و شما حتما صاحب فرزند خواهید شد.

اقامت من در شهر رم حدود 15 سال به طول خواهد انجامید، ولی قول می دم وقتی برگشتم حتما به دیدن شما بیام.


15 سال گذشت و کشیش دوباره به شهرش بازگشت. یه نیمروز تابستان که توی اتاقش در کلیسا استراحت می کرد، یاد قولی افتاد که 15 سال پیش به اون زوج جوان داده بود و تصمیم گرفت یه سری به اونا بزنه پس به طرف خونه اونا به راه افتاد. وقتی به محل اقامت اون زوجی که سال ها پیش با اون مشورت کرده بودند رسید زنگ در را به صدا در آورد.


صدای جیغ و فریاد و گریه چند تا بچه تمام فضا رو پر کرده بود. خوشحال شد و فهمید که بالاخره دعاهای این زوج استجابت شده و اونا صاحب فرزند شده اند.


وقتی وارد خونه شد بیشتر از یه دوجین بچه رو دید که دارن ازسروکول همدیگه بالا میرن و همه جا رو گذاشتن روسرشون و وسط اون شلوغی و هرج و مرج هم مامانشون ایستاده بود.کشیش گفت: فرزندم! می بینم که دعاهاتون مستجاب شده ... حالا به من بگو شوهرت کجاست تا به اون هم به خاطر این معجزه تبریک بگم.


زن مایوسانه جواب داد: اون نیست ... همین الان خونه رو به مقصد رم ترک کرد.


کشیش پرسید: شهر رم؟ برای چی رفته رم؟


زن پاسخ داد: رفته تا اون شمعی رو که شما واسه استجابت دعای ما روشن کردین خاموش کنه!



یکی از کارمندان فروش شرکتی موظف می شود محصول جدید شرکت را به یکی از مشتریان مهم و تأثیرگذار بفروشد اما در مأموریت خود شکست می خورد.


او به منشی شرکت پیامکی می فرستد تا خبر را به صورت غیرمستقیم به اطلاع رئیس برساند. در پیامک نوشته شده بود: «فروش محصول با شکست مواجه شد، رئیس را آماده کن.»


چند لحظه بعد، کارمند فروش از منشی پیامکی دریافت کرد که در آن نوشته شده بود: «رئیس آماده است...خودت را آماده کن.»





ملا نصرالدین هر روز در بازار گدایی می‌کرد و مردم با نیرنگی٬ حماقت او را دست می‌انداختند. دو سکه به او نشان می‌دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره. اما ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد.


این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می‌آمدند و دو سکه به او نشان می دادند و ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد.


تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه ملا نصرالدین را آنطور دست می‌انداختند٬ ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت می‌آید و هم دیگر دستت نمی‌اندازند.


ملا نصرالدین پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سکه طلا را بردارم٬ دیگر مردم به من پول نمی‌دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن‌هایم. شما نمی‌دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده‌ام.


اگر کاری که می کنی٬ هوشمندانه باشد٬ هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند.