My Online Knowledge

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۵۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است



یک پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می رفت تا این که مدرسه ها باز شد.


در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاسها سه تا پسربچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چیزی که در خیابان افتاده بود را شوت می کردند و سروصداى عجیبی راه انداختند.


 این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد کاملاً مختل شده بود. این بود که تصمیم گرفت کاری بکند.


روز بعد که مدرسه تعطیل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خیلی بامزه هستید و من از این که می بینم شما اینقدر نشاط جوانی دارید خیلی خوشحالم. منهم که به سن شما بودم

همین کار را می کردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید. من روزی ١٠٠٠ تومن به هر کدام از شما می دهم که بیائید اینجا و همین کارها را بکنید».


بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آن که چند روز بعد، پیرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببینید بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی تونم روزی ١٠٠ تومن بیشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالی نداره؟


بچه ها گفتند: «١٠٠ تومن؟ اگه فکر می کنی ما به خاطر روزی فقط ١٠٠ تومن حاضریم اینهمه بطری نوشابه و چیزهای دیگه رو شوت کنیم، کورخوندی. ما نیستیم.»


و از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد.



جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی هست که مسلمان باشد؟ همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد.


بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخاست و گفت: آری من مسلمانم.


جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت: با من بیا پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند.


جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت: می خواهم تمام آنها را قربانی کنم و بین فقرا پخش کنم و به کمک احتیاج دارم.


پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد باز گردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد.


جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید: آیا مسلمان دیگری در بین شما هست؟


افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند.


پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت: چرا نگاه می کنید؟ به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمی شود.

یک روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد.


الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت .


ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت کرد.


ملا نمی دانست که خر از پله بالا می رود، ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی آید. هر کاری کرد الاغ از پله پایین نیآمد.


ملا الاغ را رها کرد و به خانه آمد ، که استراحت کند.


در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می پرد .وقتی که دوباره به پشت بام رفت ، می خواست الاغ را آرام کند که دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی شود. به ناچار خودش برگشت پایین .


بعد از مدتی متوجه شد که سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف چوبی آویزان شده، بالاخره الاغ از سقف به زمین افتاد و مرد.


بعد ملا نصر الدین گفت: لعنت بر من که نمی دانستم که اگر خر به جایگاه رفیع و پست مهمی برسد هم آنجا را خراب می کند و هم خودش را می کشد!!!



یه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی میکردن. پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چندتایی شیرینی با خودش داشت. پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت من همه تیله هامو بهت میدم؛ تو همه شیرینی هاتو به من بده. دختر کوچولو قبول کرد



پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش گذاشت کنار و بقیه رو به دختر کوچولو داد. اما دختر کوچولو همون جوری که قول داده بود تمام شیرینی هاشو به پسرک داد


همون شب دختر کوچولو با آرامش تمام خوابید و خوابش برد. ولی پسر کوچولو نمی تونست بخوابه چون به این فکر می کرد که همونطوری که خودش بهترین تیله اشو یواشکی پنهان کرده شاید دختر کوچولو هم مثل اون یه خورده از شیرینی هاشو قایم کرده و همه شیرینی ها رو بهش نداده.


عذاب وجدان همیشه مال کسی است که صادق نیست

آرامش مال کسی است که صادق است

لذت دنیا مال کسی نیست که با آدم صادق زندگی می کند آرامش دنیا مال اون کسی است که با وجدان صادق زندگی میکند



یکی از کارمندان فروش شرکتی موظف می شود محصول جدید شرکت را به یکی از مشتریان مهم و تأثیرگذار بفروشد اما در مأموریت خود شکست می خورد.


او به منشی شرکت پیامکی می فرستد تا خبر را به صورت غیرمستقیم به اطلاع رئیس برساند. در پیامک نوشته شده بود: «فروش محصول با شکست مواجه شد، رئیس را آماده کن.»


چند لحظه بعد، کارمند فروش از منشی پیامکی دریافت کرد که در آن نوشته شده بود: «رئیس آماده است...خودت را آماده کن.»





ملا نصرالدین هر روز در بازار گدایی می‌کرد و مردم با نیرنگی٬ حماقت او را دست می‌انداختند. دو سکه به او نشان می‌دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره. اما ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد.


این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می‌آمدند و دو سکه به او نشان می دادند و ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد.


تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه ملا نصرالدین را آنطور دست می‌انداختند٬ ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت می‌آید و هم دیگر دستت نمی‌اندازند.


ملا نصرالدین پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سکه طلا را بردارم٬ دیگر مردم به من پول نمی‌دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن‌هایم. شما نمی‌دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده‌ام.


اگر کاری که می کنی٬ هوشمندانه باشد٬ هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند.



پسر یک شیخ عرب برای تحصیل به آلمان رفت.یک ماه بعد نامه ای به این مضمون برای پدرش فرستاد:


برلین فوق‏ العاده است، مردمش خوب هستند و من واقعا اینجا را دوست دارم، اما یک مقدار احساس شرم می‏کنم که با مرسدس طلاییم به مدرسه بروم در حالی که تمام دبیرانم با ترن جابجا می ‏شوند.


مدتی بعد نامه‏ ای همراه با یک چک چند میلیون دلاری از شیخ عرب یعنی پدرش برای او رسید به این شرح: « بیش از این ما را خجالت نده، تو هم با این پول برو برای خودت یک ترن بگیر! »




زن به شیطان گفت: آیا آن مرد خیاط را می بینی؟


می توانی بروی وسوسه اش کنی که همسرش را طلاق دهد؟


شیطان گفت: آری و این کار بسیار آسان است.


شیطان به سوی مرد خیاط رفت و به هر طریقی سعی می کرد او را وسوسه کند اما مرد خیاط همسرش را بسیار دوست داشت و اصلا به طلاق فکر هم نمی کرد.


پس شیطان برگشت و به شکست خود در مقابل مرد خیاط اعتراف کرد.


سپس زن گفت: اکنون آنچه اتفاق می افتد ببین و تماشا کن.


زن به طرف مرد خیاط رفت و به او گفت: چند متری از این پارچه ی زیبا می خواهم. پسرم می خواهد آن را به معشوقه اش هدیه دهد پس خیاط پارچه را به زن داد.


سپس آن زن رفت به خانه مرد خیاط و در زد و زن خیاط در را باز کرد و آن زن به او گفت: اگر ممکن است می خواهم وارد خانه تان شوم برای ادای نماز، و زن خیاط گفت: بفرمایید،خوش آمدید.


آن زن پس از آنکه نمازش تمام شد آن پارچه را پشت در اتاق گذاشت بدون آنکه زن خیاط متوجه شود و سپس از خانه خارج شد و هنگامی که مرد خیاط به خانه برگشت آن پارچه را دید و فورا داستان آن زن و معشوقه ی پسرش را به یاد آورد و همسرش را همان موقع طلاق داد.


شیطان گفت: اکنون من به کید و مکر زنان اعتراف می کنم.


آن زن گفت: کمی صبر کن. نظرت چیست اگر مرد خیاط و همسرش را به همدیگر بازگردانم؟


شیطان با تعجب گفت: چگونه؟


آن زن روز بعدش رفت پیش خیاط و به او گفت: همان پارچه ی زیبایی را که دیروز از شما خریدم یکی دیگر می خواهم برای اینکه دیروز رفتم به خانه ی یک زنی محترم برای ادای نماز و آن پارچه را آنجا فراموش کردم و خجالت کشیدم دوباره بروم و پارچه را از او بگیرم و اینجا مرد خیاط رفت و از همسرش عذرخواهی کرد و او را برگرداند به خانه اش.

 


کشیشى یک پسر نوجوان داشت و کم کم وقتش رسیده بود که فکرى در مورد شغل آینده اش بکند. پسر هم مثل تقریباً بقیه هم سن و سالانش واقعاً نمی دانست که چه چیزى از زندگى می خواهد و ظاهراً خیلى هم این موضوع برایش اهمیت نداشت.


یک روز که پسر به مدرسه رفته بود، پدرش تصمیم گرفت آزمایشى براى او ترتیب دهد. به اتاق پسرش رفت و سه چیز را روى میز او قرار داد: یک کتاب مقدس، یک سکه طلا و یک بطرى مشروب.  


کشیش پیش خود گفت: « من پشت در پنهان می شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بیاید. آنگاه خواهم دید کدامیک از این سه چیز را از روى میز بر می دارد ».


اگر کتاب مقدس را بردارد معنیش این است که مثل خودم کشیش خواهد شد که این خیلى عالیست. اگر سکه را بردارد یعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آن هم بد نیست. امّا اگر بطرى مشروب را بردارد یعنى آدم دائم الخمر و به درد نخوری خواهد شد که جاى شرمسارى دارد.


مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت. در خانه را باز کرد و در حالى که سوت می زد کاپشن و کفشش را به گوشه اى پرت کرد و یک راست راهى اتاقش شد. کیفش را روى تخت انداخت و در حالى که می خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشیاء روى میز افتاد. با کنجکاوى به میز نزدیک شد و آن ها را از نظر گذراند.


کارى که نهایتاً کرد این بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زیر بغل زد. سکه طلا را توى جیبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و یک جرعه بزرگ از آن خورد.


کشیش که از پشت در ناظر این ماجرا بود زیر لب گفت: « خداى من! چه فاجعه بزرگی! پسرم سیاستمدار خواهد شد! »



زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسباب کشی کردند. روز بعد هنگام صرف صبحانه زن متوجه شد که همسایه اش در حال آویزان کردن رخت های شسته است.


رو به همسرش کرد و گفت: لباس ها را چندان تمیز نشسته است. احتمالا بلد نیست لباس بشوید شاید هم باید پودرش را عوض کند.مرد هیچ نگفت.


مدتی به همین منوال گذشت و هر بار که زن همسایه لباس های شسته را آویزان می کرد، او همان حرف ها را تکرار می کرد.


یک روز با تعجب متوجه شد همسایه لباس های تمیز را روی طناب پهن کرده است به همسرش گفت: یاد گرفته چه طور لباس بشوید.


مرد پاسخ داد: من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره هایمان را تمیز کردم!