My Online Knowledge

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اسلحه» ثبت شده است




پیرمردی تنها در یکی از روستاهای آمریکا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش بود که می توانست به او کمک کند که او هم در زندان بود .


پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :


"پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم . من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد . من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی.


دوستدار تو پدر".


طولی نکشید که پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد: "پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام".


ساعت 4 صبح فردا 12 مأمور اف.بی.آی و افسران پلیس محلی در مزرعه پدر حاضر شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند .


پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند؟


پسرش پاسخ داد : "پدر! برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که می توانستم از زندان برایت انجام بدهم".



روزی یک زوج، بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند. توی این مراسم سردبیرهای روزنامه محلی حضور داشت.


سردبیر می پرسه: آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟


شوهره میگه برای روشن کردن ذهن شما خاطره ای از دوران ماه عسل رو براتون تعریف میکنم:


بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمال رفتیم، اونجا برای اسب سواری هر دو، دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم. اسبی که من انتخاب کرده بودم خیلی خوب و رام بود ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود.


سر راهمون اسب همسرم ناگهانی همسرم رو از زین پایین انداخت. همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :« این بار اولته » و دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد.


بعد از طی مسافتی دوباره همون اتفاق تکرار شد. این بار نیز همسرم با آرامش به اسب نگاهی انداخت و گفت: « این دومین بارت » بعد بازم راه افتادیم.


تا اینکه اسب برای سومین بار همسرم رو زمین انداخت و همسرم این بار با آرامش هفت تیرش را از کیف بیرون آورد و با آرامش به اسب شلیک کرد و اونو کشت.


سر همسرم داد کشیدم و گفتم :« چیکار کردی روانی؟ حیون بیچاره رو کشتی! دیونه شدی؟ »  همسرم با آرامش نگاهی به من کرد و گفت:  « این بار اولته »

روزی یکی از سربازهایی که نگهبان سلول من بود ، سوال کرد:


تو را برای چه گرفتند ؟


اسلحه داشتی ؟


جواب دادم : بلی .


پرسید : چند تا داشتی ؟


جواب دادم : دو ، سه تا .


گفت : مارکش چه بود ؟


جواب دادم : خودکار بیک.!!!