My Online Knowledge

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۸۴ مطلب با موضوع «سرگرمی» ثبت شده است




یکی از نمایندگان فروش شرکت کوکاکولا، مایوس و نا امید از خاورمیانه بازگشت.


دوستی از وی پرسید: چرا در کشورهای عربی موفق نشدی؟


وی جواب داد: هنگامی که من به آنجا رسیدم مطمئن بودم که می توانم موفق شوم و فروش خوبی داشته باشم. اما مشکلی که داشتم این بود که من عربی نمی دانستم. لذا تصمیم گرفتم که پیام خود را از طریق پوستر به آنها انتقال دهم. بنابراین سه پوستر زیر را طراحی کردم:


پوستر اول مردی را نشان می داد که خسته و کوفته در بیان بیهوش افتاده بود.


پوستر دوم مردی که در حال نوشیدن کوکا کولا بود را نشان می داد.


پوستر سوم مردی بسیار سرحال و شاداب را نشان می داد.


پوستر ها را در همه جا چسباندم.


دوستش از وی پرسید: آیا این روش به کار آمد؟


وی جواب داد: متاسفانه من نمی دانستم عربها از راست به چپ می خوانند و لذا آنها ابتدا تصویر سوم، سپس دوم و بعد اول را دیدند.



به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان‌ پزشک پرسیدم شما چطور می‌فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟


روان‌پزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب می‌کنیم و یک قاشق چایخورى، یک  فنجان و یک سطل جلوى بیمار می‌گذاریم و از او می‌خواهیم که وان را خالى کند.


من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگ‌ تر است.


روان‌پزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر می‌دارد... شما می‌خواهید تخت‌تان کنار پنجره باشد؟




در مراسم تودیع پدر پابلو، کشیشی که ۳۰ سال در کلیسای شهر کوچکی خدمت کرده و بازنشسته شده بود، از یکی‌ از سیاستمداران اهل محل برای سخنرانی دعوت شده بود. در روز موعود، مهمان سیاستمدار تأخیر داشت و بنابراین کشیش تصمیم گرفت کمی‌ برای مستمعین صحبت کند.


پشت میکروفن قرار گرفته و گفت: ۳۰ سال قبل وارد این شهر شدم. انگار همین دیروز بود. راستش را بخواهید، اولین کسی‌ که برای اعتراف وارد کلیسا شد، مرا به وحشت انداخت. به دزدی هایش، باج گیری، رشوه خواری، هوس رانی‌، زنا با محارم و هر گناه دیگری که تصور کنید اعتراف کرد.


آن روز فکر کردم که جناب اسقف اعظم مرا به بدترین نقطه زمین فرستاده است ولی‌ با گذشت زمان و آشنایی با بقیه اهل محل دریافتم که در اشتباه بوده‌ام و این شهر مردمی نیک دارد.


در این لحظه سیاستمدار وارد کلیسا شده و از او خواستند که پشت میکروفن قرار گیرد. در ابتدا از اینکه تاخیر داشت عذر خواهی‌ کرد و سپس گفت: «به یاد دارم زمانی که پدر پابلو وارد شهر شد، من اولین کسی‌ بودم که برای اعتراف مراجعه کردم.



در پایان مصاحبه شغلی برای استخدام در شرکتی، مدیر منابع انسانی شرکت از مهندس جوان صفر کیلومتر ام آی تی پرسید: و برای شروع کار، حقوق مورد انتظار شما چیست؟


مهندس گفت: حدود 75000 دلار در سال، بسته به اینکه چه مزایایی داده شود.


مدیر منابع انسانی گفت: خب، نظر شما درباره 5 هفته تعطیلی، 14 روز تعطیلی با حقوق، بیمه کامل درمانی و حقوق بازنشستگی ویژه و خودروی شیک و مدل بالای در اختیار چیست؟


مهندس جوان از جا پرید و با تعجب پرسید: شوخی می کنید؟!


مدیر منابع انسانی گفت: بله، اما اول تو شروع کردی.



مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چندملیتی درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد: یک فنجان قهوه برای من بیاورید.


صدایی از آن طرف پاسخ داد: شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با کی داری حرف می زنی؟


کارمند تازه وارد گفت: نه


صدای آن طرف گفت: من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق.


مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: و تو میدانی با کی حرف میزنی، بیچاره.


مدیر اجرایی گفت: نه


کارمند تازه وارد گفت: خوبه و سریع گوشی را گذاشت.




دو مدیر در رابطه با چگونگی مقابله با مشکلات کاری خود با هم صحبت می کردند.


اولی: من روش جدیدی را از سال قبل شروع کرده ام و اصرار دارم هر کدام از کارمندانم هر سه ماه یکبار دست کم یک هفته به مرخصی اجباری برود.


دومی: دلیل این کار چیست؟


اولی: برای اینکه به این ترتیب تشخیص بدهم بدون وجود کدامیک از آنان می توان کارها را سر و سامان داد!




جوان تازه فارغ التحصیل رشته حسابداری، یک آگهی استخدام حسابدار دید و در جلسه مصاحبه حاضر شد. مصاحبه کننده صاحب یک شرکت کوچک بود که خودش آن را اداره می کرد.


صاحب شرکت گفت: من به یک نفر دارای مدرک حسابداری نیازمندم. اما در اصل دنبال کسی هستم که عهده دار نگرانی های من باشد.


جوان تازه فارغ التحصیل گفت: ببخشید منظور شما چیست؟


صاحب شرکت گفت: من نگران خیلی از چیزها هستم اما نمی خواهم درباره پول نگرانی داشته باشم. کار شما این است تمام نگرانی های مالی را از دوش من برداری.


جوان گفت: متوجه ام... و حقوق من چقدر است؟


صاحب شرکت گفت: با 000 ، 000 ، 10 تومان در ماه شروع می کنیم.


جوان با تعجب گفت: 000 ، 000 ، 10 تومان. چگونه این شرکت کوچک از عهده چنین حقوقی برمی آید.


صاحب شرکت گفت: این اولین نگرانی شماست.




مصاحبه کننده : در هواپیمائی 500 عدد آجر داریم، 1 عدد آنها را از هواپیما به بیرون پرتاب میکنیم. الان چند عدد آجر داریم ؟


متقاضی : 499 عدد !


مصاحبه کننده : سه مرحله قرار دادن یک فیل داخل یخچال را شرح دهید.


متقاضی : مرحله اول: در یخچالو باز میکنیم - مرحله دوم: فیلو میذاریم تو یخچال - مرحله سوم: در یخچالو میبندیم !!


مصاحبه کننده : حالا چهار مرحله قرار دادن یک گوزن در یخچال را توضیح دهید !


متقاضی : مرحله اول: در یخچالو باز میکنیم - مرحله دوم: فیلو از تو یخچال در میاریم - مرحله سوم: گوزنو میذاریم تو یخچال - مرحله چهارم: در یخچالو میبندیم !!


مصاحبه کننده : شیر واسه تولدش مهمونی گرفته، همه حیوونا هستن جز یکی. اون کیه ؟


متقاضی : گوزنه که تو یخچاله !!


مصاحبه کننده : چگونه یک پیرزن از یک برکه پر از سوسمار رد میشود ؟


متقاضی : خیلی راحت، چون سوسمارا همشون رفتن تولد شیر !!


مصاحبه کننده : سوال آخر. اون پیرزن کشته شد، چرا ؟


متقاضی : امممممممم، نمیدونم، غرق شد ؟


مصاحبه کننده : نه، اون یه دونه آجری که از هواپیما انداختی پائین خورد تو سرش مرد !!! شما مردود شدین، نفر بعدی لطفا :|



زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود.ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد : مواظب باش ، مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش بریز….


وای خدای من ، خیلی زیاد درست کردی … حالا برش گردون … زود باش باید بیشتر کره بریزی … وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم ؟؟ دارن می‌سوزن ...  مواظب باش ، گفتم مواظب باش ! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمی‌کنی … هیچ وقت!! برشون گردون ! زود باش ! دیوونه شدی ؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی ؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی … نمک بزن … نمک …


زن به او زل زده و ناگهان گفت : خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده ؟! فکر می‌کنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟


شوهر به آرامی گفت : فقط می‌خواستم بدونی وقتی دارم رانندگی می‌کنم، چه بلائی سر من میاری




شخص پرخوری هنگام افطار با کوری هم نشین شد. از قضا کور از او شکم خواره تر بود و به او مجال نمی داد.


هنگام رفتن پرخور به صاحب خانه گفت: خانه احسانت آباد. من امشب دو دفعه از تو شاد شدم:


اول بار بدان سبب که مرا با کوری هم مجموع کردی و چنین انگاشتم که کاملا خواهم خورد و دوم بار پس از فراغ از خوردن شاد شدم از اینکه این کور مرا نخورد.