My Online Knowledge

طبقه بندی موضوعی
بایگانی




اگر یک قورباغه را در داخل آب در حال جوش قرار دهید، فورا از داخل آب به بیرون می پرد. با این وجود، اگر آن را در داخل آب سرد قرار دهید و دمای آب را به مرور زمان افزایش دهید، بدون هیچ تلاشی برای فرار کردن، در نهایت تسلیم شده و می میرد. همه ما تاکنون در زمینه های مختلف شاهد چنین مرگ لطیف و نامحسوسی بوده ایم.


بازاریابی عصبی از آن نقطه کور گسترده که فراتر از سطح آگاهی ماست استفاده می کند و در نهایت با استفاده از پدیده های ظریف روانشناسی ما را به سمت تصمیم های خاصی هدایت می کند.


اینها ۱۰ روش ظریف و نامحسوسی است که در بازار یابی عصبی مورد استفاده قرار می گیرد:


۱- برای من یک دلیل بیاور


مطالعه کلاسیک “فتوکپی زیراکس” که توسط یک روانشناس از دانشگاه هاروارد انجام شده بود به سادگی قدرت ارائه یک دلیل را نشان می دهد. موقعیتی که این موضوع در آن اتفاق افتاده بود دانش آموزی بود که سعی در جلو افتادن در صف مراجعین برای استفاده از دستگاه فتوکپی داشت.


در سناریو اول او می پرسد: “ببخشید، من ۵ صفحه مطلب دارم. می تونم از دستگاه زیراکس استفاده کنم؟” در ۶۰% موارد به او اجازه استفاده از دستگاه داده شده بود. در سناریو دوم او می پرسد: “ببخشید، من ۵ صفحه مطلب دارم. چون عجله دارم، می تونم از دستگاه زیراکس استفاده کنم؟” موافقت با خواسته وی در زمان مطرح کردن یک دلیل تا میزان ۹۴% افزایش پیدا کرده بود.


سناریو سوم تعجب بر انگیز ترین نمونه از این موارد بود: “ببخشید من ۵ صفحه مطلب دارم. می تونم از دستگاه زیراکس استفاده کنم؟ چون باید از اینها کپی بگیرم.” میزان پذیرش این خواسته نیز در حدود ۹۳ درصد تعیین شده بود، که نشان می دهد حتی بیان یک دلیل خنده دار و اضافه نیز بر میزان پذیرش درخواست تاثیر گذار می باشد.


مغز ما همواره شیفته پاسخ است، همچنان که شیفته جدول کلمات متقاطع و انواع بازیهای فکری است. نتایج ثبت شده از دستگاه های اسکن مغزی همیشه در زمان دست یافتن به پاسخ یک مسئله یا پرسش افزایش فعالیت نورون ها را در مغز انسان نمایش داده اند.


پذیرش درخواست با ابراز رضایت در پی فعالیت نورونی شناختی در مغز همراه می باشد. جذاب ترین سخنرانی ها تنها منجر به انتقال اطلاعات نمی شوند، بلکه راه حلی را ارائه کرده اند. تاثیرگذار ترین محصولات مشکلات ما را هدف قرار نمی دهند، بلکه آن مشکلات را حل می کنند.


۲- همه چیز در اختیار تو


آلن پیز در یکی از سخنرانی های فوق العاده از مجموعه TED Talk به موضوع تاثیر گذاری حرکت دست سخنران بر ادراک مخاطب نسبت به یک سخنرانی یا ارائه پرداخته است.


با توجه به این مطلب تنها چیزی که در طی مدت زمان سخنرانی تغییر می کند، حرکات دست و جایگاه سخنران بر روی صحنه می باشد: نشان دادن کف دست، مخفی کردن کف دست و استفاده از انگشت اشاره در حین سخنرانی. بر اساس تحقیقاتی که در این زمینه منتشر شده است، سخنرانی هایی که با نشان دادن کف دست سخنران همراه بوده اند، به نسبت تا ۴۰% بیشتر از بقیه موارد توسط مخاطبین به خاطر سپرده شده و

اغلب سخنران هم به عنوان فردی دوست داشتنی و قابل اعتماد ارزیابی شده است. مخفی کردن کف دست هم به عنوان حرکتی ناشی از اقتدار در نظر گرفته شده است. استفاده از انگشت اشاره نیز منفی ترین پاسخ را از جانب مخاطب به همراه داشته و کمترین تاثیر در میزان به خاطر سپردن سخنرانی را داشته است.


پیز در این باره توضیح می دهد که نشان دادن کف دستان از گذشته های دور به عنوان نشانی از صلح و دوستی شناخته می شده است، به عبارتی ما چیزی برای پنهان کردن از مخاطب خودمان نداریم. مخفی نگاه داشتن کف دست بصورت ناخودآگاه احساسی ناشی از غلبه، تسلط، دفاع و قدرت می باشد. در این باره به راحتی می توانید به سلام نظامی مورد استفاده توسط آدولف هیتلر توجه کنید.


در زمانی که یک ارائه یا سخنرانی دارید، از روی قصد و عمد نشان دادن کف دستها به مراتب با پاسخ بهتری از طرف مخاطب همراه می شود.


۳- تناقض در انتخاب


از سس سالاد گرفته تا کامپیوتر و انواع اتومبیل، ما همواره با گزینه های بسیار زیادی روبرو هستیم. اغلب مردم ضمن رضایت از آن از این وضعیت استقبال می کنند، اما اگر به دنبال نهایی کردن یک فروش هستید، بهتر است که گزینه های کمتری را در برابر مخاطبان خود قرار دهید.


بر اساس تحقیقی تنها ۳ درصد از خریداران اقدام به خرید محصول در زمان معرفی و ارائه ۲۴ نوع مختلف از انواع شیشه های مربا کردند، در حالیکه ۳۰% گروهی از مردم که تنها ۶ نوع مختلف از انواع مربا به آنها معرفی شده بود، اقدام به خرید مربا کردند. چنین نتایجی در یک تحقیق دیگر که در آن ۵۰ گزینه مختلف در برابر یک کارفرما برای سرمایه گذاری قرار گرفته بود در برابر مورد دیگری که تنها با ۵ پیشنهاد مختلف روبرو شده بود نیز بدست آمده است.

تعداد گزینه های بیشتر عمدتا منجر به نوعی فلجی و ناتوانی می شود. فرایند ذهنی مورد نیاز برای ارزیابی و اتخاذ تصمیم با میزان اطلاعاتی فراتر از ظرفیت خود روبرو می شود. با محدود کردن گزینه پیش روی های تا رسیدن به ۳ گزینه مختلف از وقفه و عدم توانایی در فرایند تصمیم گیری خودداری کنید. در حوزه فروش، از طریق کاستن تعداد گزینه های در اختیار وی نرخ تبدیل مشتری بالقوه به مشتری بالفعل خود را افزایش دهید.


۴- نفرت نسبت به از دست دادن


همواره برای حفظ ۱۰۰ دلار موجودی نسبت به بدست آوردن آن نیاز به تلاش بیشتری داریم. این اصل بدین دلیل است که عکس العمل احساسی و عاطفی ما دو برابر شدید تر از لذت بدست آوردن این میزان از پول می باشد.


به منظور آزمون کردن این تفکر، به گروهی از معلمان از پیش ۴۰۰۰ دلار بصورت نقد داده شد ولی به آنها گفته شده بود که در صورتی که شاگردان آنها با رشد تحصیلی مواجه نشوند، این مبلغ را بلافاصله باید

بازپرداخت نمایند. به گروهی دیگر از معلمین نیز قول پرداخت دو برابر این مبلغ – – ۸۰۰۰ دلار – – تنها در صورت اعلام شدن کسب نتایج بهتر توسط دانش آموزان آنها داده شده بود. پس از اعلام نتایج مشاهده شد که نمرات بالاتر از طرف دانش آموزانی کسب شده بود که برای از دست ندادن ۴۰۰۰ دلار مبلغ در دستان خودشان تلاش کرده بودند.


بازاریابان زرنگ و باهوش همیشه مواردی را گوشزد می کنند که در صورت عدم خرید مشتری آن را از دست می دهد، نه چیزی را که در صورت خرید بدست می آورد. کارشناسان حوزه بهره وری و هدف گذاری نیز همیشه از موضع تضاد اهداف استفاده کرده و بدین طریق به منظور بالا بردن انگیزه از احتمال از دست دادن پول یا سرمایه صحبت می کنند.


۵- رنگ، بو و صدا


در برخی از فروشگاه های بزرگ شما می بینید که غرفه فروش گل یا انواع نان داغ و آماده در بخش ورودی یا محل کنترل و پرداخت نهایی اقلام خریداری شده واقع شده است، و در ادامه دیوار هایی قرار دارد که بر روی آنها طبقاتی انباشته از انواع شکلات یا سیب زمینی سرخ کرده قرار دارد. این رنگها و بو پخش شده در این محیط باعث ترشح هورمون اندورفین در بدن و ایجاد حالت لذت و سرخوشی شده و در نهایت موجب افزایش حجم خرید در فرد می شود.


رنگها موجب تحریک پاسخ های فیزیکی و احساسی در فرد می شوند: نگهبانان پارک اغلب اقدام به کاشت گیاهانی با رنگ روشن به منظور جلوگیری کردن از پرسه زدن بی هدف افراد در پارک ها می کنند. پیشخدمت هایی که در رستوران اغلب از لباس قرمز استفاده می کنند، انعام بیشتری دریافت می کنند. بیمارستان ها اغلب برای ایجاد یک حس و حالت آرامش بخش در محیط بیمارستان سعی در استفاده از رنگ سفید دارند.

رستوران ها اغلب برای ایجاد و تحریک حس گرسنگی از رنگ زرد در محیط خود بهره می برند.


موزیک با ضرب آهنگ آهسته و کند باعث می شود تا خریداران در فروشگاه آهسته تر حرکت کنند و خرید های بیشتری داشته باشند. موسیقی کلاسیک در ارتباط با افزایش فروش در رستوران ها و فروشگاه های فروش انواع نوشیدنی ها شناخته شده است. پخش موسیقی شاد و دلپذیر که برای افراد در حال انتظار در پشت خط تلفن پخش می شود، باعث می شود تا آنها نسبت به این زمان عکس العمل منفی نداشته و زمان بیشتری را در انتظار باقی بمانند.


۶- اصل کمیابی

در تبلیغات خود از عبارت “تنها برای مدتی محدود” استفاده کنید، که در نتیجه شاهد افزایش یکباره میزان تقاضا برای آن محصول خواهید بود. خطوط هوایی مختلف معمولا در تبلیغات خود از عبارت “تنها سه صندلی باقی مانده است” استفاده می کنند تا شما را نسبت به خرید آن پیشنهاد ترغیب کنند. زمانی که گزینه های موجود برای انتخاب محدود باشند، موارد موجود برای انتخاب کردن نیز از جذابیت بالایی برخوردار می شوند.


روانشناسان از این موضوع تحت عنوان “دنیای موقت و کوچک شده” نام می برند که باعث می شود تصمیمات و ادراک شما تحت شرایط تغییر کند. همیشه خوش شانسی با کسی است که پس از دیدار اول معشوق خود، شانس دوباره ای برای دیدن وی در شرایط عادی داشته باشد.


زمانی که نیاز شدیدی برای بدست آوردن چیزی احساس می کنیم، بصورت بالقوه احتمال بیشتری برای ورود به یک “دنیای کوچک شده” و در ادامه اتخاذ تصمیمات غیر عقلانی خواهیم داشت. بهره مند بودن از این آگاهی کلید اصلی برای خارج شدن از آن می باشد.



۷- قدرت داستان ها


تجزیه و تحلیل نتایج حاصل از تصویر برداری FMRI نشان داده است که در زمان درگیر شدن و تعامل مغز ما با یک داستان ، مغز بیشتر از اینکه همانند یک بازرس عمل کند، بیشتر شبیه یک شرکت کننده صاحب نقش در داستان عمل می کند. یک داستان همیشه پلی ارتباطی بین بدست آوردن و حفظ توجه یک مخاطب می باشد.


۸- “تو”. بله، تو!


تنظیم کنندگان متون آگهی تجاری اغلب نسبت به استفاده از کلمه “شما” خیلی حساس هستند. با وجود آنکه هدف آنها دست یافتن به میلیون ها مخاطب است، روش مورد استفاده توسط آنها بصورتی است که انگار تنها قصد دسترسی پیدا کردن به یک نفر را دارند.


حرکت از سطح کلی و عمومی به سطح شخصی موجب شکسته شدن خطای اساسی اسناد از حوزه روانشناسی می شود. به عبارتی این تعصب شناختی ماست که بر اساس آن از دو لنز مختلف برخودار می باشیم

که با استفاده از یکی به قضاوت دیگران پرداخته و با دیگری به قضاوت خودمان و دوستان می پردازیم؛ زمانی که شاهد ارسال اس ام اس و همزمان رانندگی کردن دیگران هستیم بسیار عصبانی می شویم ولی به هر طریق ممکن برای جرایم خودمان نوعی توجیه پیدا می کنیم.


یک پیام کلی و عمومی همیشه از طریق لنز انتقادی ما مورد تفسیر قرار می گیرد، اما یک پیام شخصی همیشه با دید همدردی و دوستی مورد قضاوت دیگران قرار می گیرد. اینکه موجب شویم شخصی تصور کند تنها فرد حاضر در یک اتاق است، نه تنها نشانه هوش اجتماعی خوب و مناسب فرد است، بلکه به عنوان یک ابزار موثر ارتباطی در نظر گرفته می شود.


۹- اثر تقابل


شرکتی قیمت مورد نظر برای دستگاه نان ساز خودش را ۲۷۵$ تعیین کرد، و پس از مدتی متوجه شد که فروش این دستگاه در حد صفر بوده است. پس از گذشت مدتی میزان فروش آن را دو برابر کردند، البته نه از طریق کاهش دادن قیمت آن، بلکه از طریق معرفی یک دستگاه نان ساز دیگر به قیمت ۴۲۹$ در کنار آن که موجب شد تا این دستگاه با قیمت ۲۷۵$ محصولی فوق العاده مقرون به صرفه به نظر بیاید.


یک فروشنده باهوش و با ذکاوت همیشه بلافاصله اقدام به معرفی گرانترین محصول و پیشنهاد خود در اولین فرصت و برخورد با مشتری بالقوه می کند. یک کراوات ۱۲۹$ پس از اینکه بیش از یک هزار دلار را برای خرید یک دست کت و شلوار هزینه کردید، دیگر مبلغ آنچنانی به نظر نمی آید. همیشه یک قیمت فوق العاده زیاد و گران در ابتدای کار تبدیل به یک لنگر برای وابسته ساختن دیگر قیمت ها به آن و مقایسه آنها با آن و در نهایت منطقی و عاقلانه جلوه کردن بقیه قیمت ها در برابر آن می شود.


این موضوع حتی فراتر از موضوع کسب و کار و فروش هم کاربرد دارد. شما می توانید پس از اینکه در یک تصادف خسارت قابل توجهی را به خودرو همسر یا خودروی مشترک خودتان وارد کردید، به او اعلام کنید که باردار هستید. مغز ما اصولا بر اساس روابط بین اطلاعات اقدام به پردازش اطلاعات می کند، اما این مقایسه ها می توانند از لحاظ مالی غیر سودمند باشند و حتی موجب انحراف از مسیر اصلی پردازش اطلاعات شوند.


۱۰- بازتاب و تقلید


کسب موفقیت در مذاکرات ممکن است به راحتی قرار دادن یک پای شما بر روی پای دیگر همزمان با انجام این کار توسط مخاطب شما باشد. تقلید حرکت و رفتار یک شخص دیگر، طرز برخورد یا حتی تن صدا موجب ایجاد توافق و همبستگی بین دو فرد مذاکره کننده می شود. این موضع اغلب بصورت غیر عمد اتفاق می افتد، اما از روی عمد می توان از آن به نفع خود سود برد. هرگاه که ما با شخص دیگری احساس

راحتی می کنیم، بطور خودکار با او هماهنگ شده و رفتاری متناسب با او اتخاذ می کنیم. زمانی که آنها از یک نوشیدنی استفاده می کنند، ما هم بصورت ناخودآگاه چیزی می نوشیم.


دانشمند ایتالیایی به نام جیاکومو ریزولاتی (Giacomo Rizzolati) با کشف نورون های آینه ای این موضوع را به طور کامل تائید کرده است. زمانی که ما شاهد هستیم که مخاطب ما نوک بینی خودش را می خاراند، همان نورون های فیزیکی که موجب انجام این عمل توسط آنها شده، موجب شعله ور شدن انگیزه انجام آن در مغز ما هم می شود، چنان که خودمان هم خواهان انجام دادن این کار می شویم.

معتقدین به فرضیه تکامل اینگونه توضیح می دهند که این عمل موجب همدردی و ارتباط ما دیگران شده و به عبارتی همانند یک مکانیسم برای ایجاد ارتباط قوی تر عمل کرده و آماده پذیرش پیشنهادهای بیشتر از طرف دیگران می شود.


البته همواره مرز بسیار باریکی بین تقلید عمدی و بازتاب شدن رفتار طرف مقابل وجود دارد. در ابتدا این موضوع باید با علاقه ای واقعی و اصیل در فرد مقابل آغاز شود. لباس پوشیدن به گونه ای مشابه با دیگر همکاران شما و سپس یافتن سبک رسمی و معمول پوشش در کنفرانس پیش رو زمان و مکان مناسبی برای آغاز این فرایند در نظر گرفته می شود.




روزی مدیر یکی از شرکت های بزرگ در حالیکه به سمت دفتر کارش می رفت چشمش به جوانی افتاد که در راهرو ایستاده بود و به اطراف خود نگاه میکرد.


جلو رفت و از او پرسید: شما ماهانه چقدر حقوق دریافت می‌کنی؟


جوان با تعجب جواب داد: ماهی 2000 دلار.


مدیر با نگاهی آشفته دست به جیب شد و از کیف پول خود 6000 دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت: این حقوق سه ماه تو، برو و دیگر اینجا پیدایت نشود، تو اخراجی !


ما به کارمندان خود حقوق می‌دهیم که کار کنند نه اینکه یکجا بایستند و بیکار به اطراف نگاه کنند.


جوان با خوشحالی از جا جهید و به سرعت دور شد. مدیر از کارمند دیگری که در نزدیکیش بود پرسید: آن جوان کارمند کدام قسمت بود؟


کارمند با تعجب از رفتار مدیر خود به او جواب داد: او پیک پیتزا فروشی بود که برای کارکنان پیتزا آورده بود




دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند.


وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد، چون دختر او بطور مخفیانه عاشق شاهزاده بود.


دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت.


مادر گفت : تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا.


دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند. اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.


روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت : به هر یک از شما دانه ای میدهم.


هر کسی که بتواند در عرض شش ماه، زیباترین گل را برای من بیاورد، ملکه آینده چین می شود.


دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.


سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، و گلی نروئید.


بالاخره روز ملاقات فرا رسید. دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هم هر کدام گل بسیار زیبائی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند.


لحظه موعود فرا رسید. شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود.


همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.


شاهزاده توضیح داد : این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده، که او را سزاوار همسری امپراطور می کند : گل صداقت ...


همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند و امکان نداشت گلی از آنها سبز شود !!!




یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند.


او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید. او برروی یک صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد. در کنار او مردی نشسته بود و داشت روزنامه می‌خواند.


وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت.


پیش خود فکر کرد: بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.


ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمی‌داشت، آن مرد هم همین کار را می‌کرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی‌خواست واکنش نشان دهد.


وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد: حالا ببینم این مرد بی‌ادب چکار خواهد کرد؟

مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش را خورد. این دیگه خیلی پرروئی می‌خواست. او حسابی عصبانی شده بود. در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست.


آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت.


وقتی داخل هواپیما روی صندلی‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده! خیلی شرمنده شد. از خودش بدش آمد. یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.


آن مرد بیسکوئیت‌هایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد. در صورتی که خودش آن موقع که فکر می‌کرد آن مرد دارد از بیسکوئیت‌هایش می‌خورد خیلی عصبانی شده بود و متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرت‌خواهی نبود.


همیشه بخاطر داشته باشید چهار چیز است که نمی‌توان آن‌ها را بازگرداند:
1. سنگ، پس از رها کردن
2. حرف، پس از گفتن
3. موقعیت، پس از پایان یافتن
4. زمان، پس از گذشتن




یکی از روز ها الکس در ایستگاه قطار و در انتظار یکی از دوستانش بود که مردی جوان به او نزدیک شد و سلام کرد. جوان ادعا می کرد که آلکس را جایی دیده است. اما آلکس این ادعا را رد کرد.


جوان می گفت که احتما لا او را در سالن سینما دیده است. اما آلکس گفت که تا بحال برای تما شای هیچ فیلمی به سینما نرفته است.


آن جوان بعد از معذرت خواهی گفت که احتمالا او را در کلیسا دیده است. اما آلکس گفت که هر گز به کلیسا نمی رود. مرد جوان که دست بردار نبود. چندین ادعای دیگر را مبنی بر برخورد پیشین و آشنایی با آلکس مطرح نمود.


آلکس که به خاطر سوال و جواب ها ی بی مورد مرد جوان کاملاً گیج شده بود از او در خواست کرد برای اینکه سر دردش بدتر نشود او را راحت بگذارد.


بعد از این حرف آلکس ، جوان بلافاصله دستش را درون کیفش برد و دو بسته قرص آرام بخش و ویتامین را بیرون آورد.


او به آلکس گفت که اگر یک بسته پنجاه تایی از قرص های ویتامین تولیدی شرکت او را بخرد، یک بسته قرص آرام بخش را به عنوان هدیه به او می دهد.




صاحب دلی برای اقامۀ نماز به مسجدی رفت. نمازگزاران او را شناختند و خواستند که پس از نماز، بر منبر رود و آن ها را پند گوید. او نیز پذیرفت.


نماز جماعت تمام شد. چشم ها همه به سوی او بود. مردِ صاحب دل برخاست و بر پلۀ نخست منبر نشست.


بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود. آنگاه خطاب به جماعت گفت: مردم! هرکس از شما که می داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مُرد، برخیزد. کسی برنخاست.


گفت: حالا هرکس از شما که خود را آماده مرگ کرده است، برخیزد. باز کسی برنخاست!


سری به نشانۀ تاسف تکان داد و گفت:”شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید، اما برای رفتن نیز آماده نیستید!”




میگویند حدود 700 سال پیش، در اصفهان مسجدی میساختند.


روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری ها را انجام میدادند.


پیرزنی از آنجا رد میشد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: فکر کنم یکی از مناره ها کمی کجه!


کارگرها خندیدند. اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت : چوب بیاورید ! کارگر بیاورید ! چوب را به مناره تکیه بدهید. فشار بدهید. فششششششااااررر...!!!


و مدام از پیرزن میپرسید: مادر، درست شد؟!!


مدتی طول کشید تا پیرزن گفت : بله ! درست شد !!! تشکر کرد و دعایی کرد و رفت...


کارگرها حکمت این کار بیهوده و فشار دادن مناره را پرسیدند ؟!


معمار گفت : اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت میکرد و شایعه پا میگرفت، این مناره تا ابد کج میماند و دیگر نمیتوانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم...


این است که من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم !




خانمی یک طوطی خرید. اما روز بعد آن را به مغازه پرنده فروشی برگرداند. او به صاحب مغازه گفت این پرنده صحبت نمی کند.


صاحب مغازه گفت: آیا در قفسش آینه ای هست؟ طوطی ها عاشق آینه هستند. آنها تصویرشان را در آینه می بینند و شروع به صحبت می کنند.


آن خانم یک آینه خرید و رفت. روز بعد باز آن خانم برگشت. طوطی هنوز صحبت نمی کرد.
ش

صاحب مغازه پرسید: نردبان چه؟ آیا در قفسش نردبانی هست؟ طوطی ها عاشق نردبان هستند.


آن خانم یک نردبان خرید و رفت. اما روز بعد باز هم آن خانم آمد.


صاحب مغازه گفت: آیا طوطی شما در قفسش تاب دارد؟ نه؟ خب، مشکل همین است. به محض این که شروع به تاب خوردن کند، حرف زدنش تحسین همه را بر می انگیزد.


آن خانم با بی میلی یک تاب خرید و رفت. وقتی که آن خانم روز بعد وارد مغازه شد، چهره اش کاملأ تغییر کرده بود.


او گفت: طوطی مرد.


صاحب مغازه شوکه شد و پرسید: آیا او حتی یک کلمه هم حرف نزد؟


آن خانم پاسخ داد: چرا، درست قبل از مردنش با صدای ضعیفی گفت آیا در آن مغازه غذایی برای طوطی ها نمی فروختند؟




روزگاری که بستنی با شکلات به گرانی امروز نبود، پسر ١٠ ساله‌ای وارد قهوه فروشی هتلی شد و پشت میزی نشست. خدمتکار برای سفارش گرفتن سراغش رفت.


پسر پرسید: بستنی با شکلات چند است؟


خدمتکار گفت: ٥٠ سنت


پسر کوچک دستش را در جیبش کرد، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد. بعد پرسید: بستنی خالی چند است؟


خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پر شده بود و عده‌ای بیرون قهوه فروشی منتظر خالی شدن میز ایستاده بودند، با بی‌حوصلگی گفت: ٣٥ سنت


پسر دوباره سکه‌هایش را شمرد و گفت: برای من یک بستنی بیاورید.


خدمتکار یک بستنی آورد و صورت‌حساب را نیز روی میز گذاشت و رفت. پسر بستنی را تمام کرد، صورت‌حساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار پرداخت کرد و رفت.


هنگامی که خدمتکار برای تمیز کردن میز رفت، گریه‌اش گرفت. پسر بچه روی میز در کنار بشقاب خالی، ١٥ سنت برای او انعام گذاشته بود. یعنی او با پول‌هایش می‌توانست بستنی با شکلات بخورد امّا چون پولی برای انعام دادن برایش باقی نمی‌ماند، این کار را نکرده بود و بستنی خالی خورده بود.




خاطره ای از علی سعیدی، پیرمردی یزدی که در صورت زنده بودن باید 88 ساله باشد.


او نقل می کند:
با مدرک ابتدائی سال 1315 استخدام نفت شدم و سال 1350 که بازنشسته شدم لیسانس فنی داشتم. اوایل استخدام نوبت من شد تا کف کارگاه را نظافت کنم، اما نکردم.


هر چه نصیحتم کردند، فایده نداشت و استعفا کردم. موضوع که به رئیسم منتقل شد، آمد و کنار دیوار ایستاد و به من گفت: «به اندازه قد من، روی دیوار خط بکش.»


چون بلندتر از من بود روی صندلی رفتم و روی دیوار خط کشیدم. بعد او با جارو کارگاه را پاک کرد و تمام میزها و وسایل را با پارچه گردگیری کرد.


کارش که تمام شد کنار همان دیوار زیر خط ایستاد و پرسید: به نظرت من کوچک شده ام؟


سکوت مرا که دید گفت: اگر شرکت برای نظافت اینجا کارگر استخدام نمی کند برای این است که ما کار آموزان یاد بگیریم و عادت کنیم همه چیز از جمله محیط کارمان مرتب و منظم باشد.


سعیدی می نویسد که این حادثه باعث شد که من همیشه مرتب باشم.